داستان کوتاه

عشق سنگی

انگار در آن سنگ بزرگ  به دنبال چیزی می گشت یا آنکه گمشده ای را درون آن می جست هر بار که می خواست کار تازه ای را شروع کند تا مدتها به  دنبال پیدا کردن سنگ مناسب بود و بعد ش ساعتها وقت صرف نگاه کردن با دقت به سنگ می کرد انگار قصد داشت با چشماش مجسمه را بتراشد وقتی ضربه چکش  را روی سنگ می نواخت مثل یه موزیسین بود که میخواهد  یه قطعه را اجرا کند خیلی منظم و دقیق با همه وجود کار می کرد انگار این آخرین اجراست هر بار که ضربه ای می زد و جرقه ای بر می خواست  چیزی در درونش شعله ور می شد و تشویقش می کرد گرم می شد و سرازپا نمی شناخت دیگر به اطرافش کاری نداشت فقط خودش رو می دید و چیزی که می خواهد خلق کند انقدرحواسش را به کار می داد که هر اتفاقی می افتاد متوجه آن نمی شد هر چند حاصل ضربه ها تنها جدا شدن تکه ای کوچک از سنگ بود .

حالا دیگر صدای چکشهای مرد پیکر تراش برای سنگ نیز آشنا شده بود و هر روز گویی ساعتها با هم از این طریق گفتگو می کردند . زبانی اختصاصی بین مرد پیکر تراش و سنگ صحبتی که تنها مرد پیکر تراش و سنگ از آن چیزی دستگیرشان می شد یا به قولی درک می کردند و می فهمیدند هر بار ضربه چکش انگار جمله ای را مرد پیکر تراش به سنگ سعی میکرد بهفماند و سنگ هم چون زبانی برای پاسخ  حرفهای مرد  نداشت سعی میکرد با بخشیدن تکه ای از خود به اون حالی کند که دارد حرفهایش را می فهمد رفته رفته از آن سنگ بزرگ می شد پیکر زنی را دید که دستانش را برای به آغوش گرفتن کسی باز کرده شاید همسرش  فرزندش یا زندگی با صورتی کشیده ولاغر  موهایی که خیلی مرتب و منظم شانه شده بود و به پشت سر انداخته بود چشمانی درشت و پیشانی بلند این اولین باری نبود که چیزی را که خلق می کرد به آن وابسته می شد همین ماه پیش بود که روی پیکر یک اسب کار میکرد انقدر با ساخته اش  انس گرفته بود که حتما برای دیگران که اورا نمی شناختند یا با هنر او سروکاری نداشتند جای شگفتی بود اسمش را گذاشته بود تیزپا اگر از خودش می پرسیدی می گفت هر روز با تیز پا  سواری می کند تا دامنه کوه نزدیک شهر انجا پیاده می شود و استراحتی  و ششهاش رو پر می کند از هوای خوب کوهستان دستش رو به سرو گوش اسب می کشد و از اینکه بهش سواری میده تشکر و در عالم خود با تیز پا به همه جا سر می زند به فرصت یک نگاه

پیکر تراش هر چه را خلق می کرد با جان و دل دوست می داشت و روزی که سفارش را از او تحویل می گرفتند ناراحت و غمگین بود اگر چه خوب می دانست که او این کا را به ازای مبلغی پول پذیرفته و اگر سفارش دهنده کارش را نبرد چیزی نصیب او نخواهد شد اما گذر زمان و انس گرفتن با کارهایی که ساخته دست خودش بود این جدایی را برای مشکل می کرد انگار بخشی از وجودش را داشتند که می بردند

پیکرهای زیادی را تراشیده بود شاید زیباتر و بهتر از این ولی نسبت به این یکی یه حس غریبی داشت به خاطر همین هم بود که تمامی سعی خودش را به کارمی برد تا بهترین اثری باشد که تا کنون خلق کرده البته از طرفی کار کردن سالیان باعث شده بود هر روز ضعیف تر بشود و توانایی گذشته خود را از دست بدهد و در واقع می شد گفت این آخرین کاری بود که با خودش عهد کرده بود تا انجامش دهد و بعد هم دوران بازنشستگی خویش را در آرامش بگذراند

همیشه برای کارهایش اسمی انتخاب می کرد اما تا حالا موفق نشده بود برای این آخری اسمی شایسته پیدا کند هر چه کار بیشتر شکل می گرفت و رو به اتمام می رفت اندوه مرد نیز بیشتر و بیشتر می شد حس غریبی نسبت به تراشیده دست خودش حس می کرد یک جور تعلق خاطراستثنایی انگار تمامی عشق عالم را در این سنگ خلاصه می دید هر چند از نظر ظاهری شاید به نسبت بقیه کارهایش دچار نقصان بود اما در وجود این جسم سنگی چیزی می دید که تا کنون در هیچ یک از کارهایش آن را ندیده بود

گاهی آنقدر خودمانی با سنگ صحبت می کرد و بر موهای سنگی او دست می کشید انگار دارد به تارهای ابریشمی دست می زند که هر آن امکان پاره شده دارد با وسواس و دقت خاصی بر سنگ دست می کشید گاهی از یاد می برد که آنچه این گونه او را تحت تاثیر قرار  داده و او نیز متاثر از آن اینگونه رفتار می کند تکه سنگی بیش نیست و اگر امروز اینچنین صاحب جمال است حاصل تلاش و ثمره اندیشه اوست اما خب چه میتوانست بکند دوستش داشت

گاهی درعالم خیال به او می گفت بر خیزد دستش رامی گرفت و و باهم از کارگاه بیرون می زدند از کنار میدان زیر نورلامپ های نئون مغازه ها پشت ویترین و نشان دادن کارهایی که تا کنون انجام داده بود و در جاهای مختلف از اونها نگهداری می شد چهره معصومانه اش را خیلی دوست داشت و نگاهی که مهربانی از آن موج می زد دستانی کشیده نگاهش او را بیشتر به یاد نگاه مادری در انتظار فرزند می انداخت

مادر خود را زیاد به خاطر نداشت تنها خاطره گنگ و مبهم لباس آبی صورتی استخوانی موهای بلوطی رنگ هر وقت در خیابان کودکی رامی دید که دست مادرش را گرفته و مادرکه چه صبورانه با فرزند قدم می زند و با اشاره های دست کودک اجناس مغازه را نگاه می کند تا مدتها حال خوشی نداشت و شبها بلند بلند می گریست

اواخرپاییز بود و هوا نسبتا سرد کمتر از خانه بیرون می آمد و بیشتر کار می کرد تقریبا داشت زمان تحویل سفارش می رسید این روزها بیشتر با مجسمه از فراغ و جدایی صحبت می کرد و از اینکه چقدر دلخوره که تا چند روز دیگه باید او را تحویل بدهد آن وقت چکار باید می کرد کار مانده بیشتر پرداختهایی نهایی بود که باید روی کار انجام می شد بخاری هیزمی داخل کارگاه در تمام روزهای پاییز روشن بود و باعث می شد تا مرد در آرامشی خاص به کار بپردازد این روزها دیگر برای استراحت به طبقه بالا که اتاقش بود نمی رفت همانجا پتویی را می انداخت و ساعتی استراحت می کرد و دوباره مشغول به کار می شد با این وقتی که گذاشته بود می شد کار برای تحویل فردا آماده بود

حسابی خسته بود و دستاش از شدت کار درد گرفته بود شونه هاش رو بالا پایین کرد یک خورده تن خودش رو کشید و جوری دراز کشید که بتونه مستقیما به کار نگاه کند انگار مجسمه هم به او نگاه می کرد کم کم چشمانش گرم و گرمتر شد و دقایقی نگذشته بود که خواب اورا با خودش به سرزمین رویاها برد

فردای آن روز روزنامه ها خبر آتش گرفتن خانه ای را چاپ کردند که تنها چیزی که از آن به جای مانده مجسمه سنگی یک زن بود در حالیکه قطرات اشک از چشمانش سرازیر بود.حمید رضا عمادی

 






گزارش تخلف
بعدی